قدم کشیدن. کنایه از راه رفتن. (آنندراج) : قدم بر قیاس نظر میگشاد مگر خود قدم بر نظر مینهاد. نظامی (از آنندراج). دشمن به گریز چون قدم بگشاید آن نیست که وقت فرصت از پی باید گر سایه رود ز پیش خورشید ولی چون وقت زوال شد ز دنبال آید. نظام دست غیب (از آنندراج). رجوع به قدم کشیدن شود
قدم کشیدن. کنایه از راه رفتن. (آنندراج) : قدم بر قیاس نظر میگشاد مگر خود قدم بر نظر مینهاد. نظامی (از آنندراج). دشمن به گریز چون قدم بگشاید آن نیست که وقت فرصت از پی باید گر سایه رود ز پیش خورشید ولی چون وقت زوال شد ز دنبال آید. نظام دست غیب (از آنندراج). رجوع به قدم کشیدن شود
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
باز کردن گره. گشودن گره: براق برق تک رازین نهادند ز پایش عقدۀ پروین گشادند. حکیم زلالی (از آنندراج). ، گشادن مشکل: عقدۀ بابلیان را بتوانید گشاد نتوانید که اشکال قدر بگشائید. خاقانی. تا گشاید عقدۀ اشکال را در حدث کرده ست زرین بال را. مولوی
باز کردن گره. گشودن گره: براق برق تک رازین نهادند ز پایش عقدۀ پروین گشادند. حکیم زلالی (از آنندراج). ، گشادن مشکل: عقدۀ بابلیان را بتوانید گشاد نتوانید که اشکال قدر بگشائید. خاقانی. تا گشاید عقدۀ اشکال را در حدث کرده ست زرین بال را. مولوی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی